مرگ زيباست

ساخت وبلاگ

مرگ پیش از مرگ،  اختیار با شکوه!

   عظیم ترین اجرام و ستارگان و کهکشانها تا ریزترین موجودات و ذرات هستی، مدام در حال انهدام و تولد جدید هستند. لحظه ای را فرض کنیم که این نابود شدن و دوباره پدید آمدن متوقف شود،،،،،،!!!!  این لحظه همان لحظه ایستادن و یخ زدن است. به راحتی قابل درک است که این جریان بود و نابود شدن، در هر شکل و نوعی از موجودات عالم که بتوان تصور کرد جاریست و صدق میکند، و قابل درک است که این بود و نابود شدن اراده و خواست مدیر کل یا عقل کل کائنات نیز هست که به وسیله آن، زندگی را در  همه اشکال بینهایت عالم جاری میکند. یعنی اینکه تمام موجودات و باشندگان هستی به نحوی طراحی شده اند که دائما از شکلی به شکل دیگر در حال تغییر و تحول باشند و همین تحول در شکل و نوع وجودی باعث مرگ در شکلی و تولد در شکلی دیگر است، به عبارتی دیگر اگر تولد نباشد مرگ هم نیست و اگر مرگ نباشد تولد هم نیست، یعنی تداوم جریان زندگی هم نیست! در اینجا باز هم به راحتی قابل فهم است که همه موجودات و کائنات عالم، که در چشم جسمی ما فرد فرد و جدا از هم دیده میشوند، و با اراده عقل کلی در این مجموعه هستی ایجاد و نابود میشوند، بدون کوچکترین اختیار از خود و با تمام تار و پود و سلولهای وجودیشان در یکدیگر تنیده و در وحدتند، و همچنین مطیع و محو در جریان این انفعال هستی میباشند. جالب است بدانیم که این پذیرش بی چون و چرای ایجاد و اعدام در طبیعت است، که به طور پیوسته و پویا منجر به پیدایش پدیده های طبیعی مانند رودخانه ها، دریاها، کوه ها و دشت های سر سبز و چشمه های جوشان میشود، جالب تر از همه اینکه مشاهده و همسویی با همین مناظر، جلوه گر تصاویر زندگی بخش در روح و جان انسان میشود!! و هرچه این مناظر بکر تر و دست نخورده تر، زندگی بخشی بیشتر! 

نکته بسیار مهمی که در این موضوع خودنمایی میکند این است: زبان طبیعت(جلوه های بکر و زیبای طبیعت) با فریاد کر کننده ای ضمیر ما را صدا میکند و روحمان را به موازی شدن با قانون ایجاد و اعدام عقل کل، فرا میخواند و روح از تماشای این جلوه ها (شنیدن این دعوت) لذت میبرد!! طبیعت برای به راه آوردن ما تمام نشاطش را ارزانی میکند، این فرایند ایجاد و اعدام  در طبیعت به اراده عقل کل جریان یافته و میابد که از روز ازل تا امروز جاریست و تا روز ابد جاری خواهد بود،  اما ما به عنوان تنها باشنده ای که مجهز به قدرت اختیار شده است،  قادریم با اراده خود تصمیم بگیریم موازی و همراه این نشاط و پویش جاودانه باشیم یا با ایستادگی در برابر قانون کلی جاودانگی، متوقف شده و از جریان پویای زندگی جدا شده و در یک قالب یخ بزنیم!

با کمال ناباوری به وضوح قابل تشخیص است که امروزه و همچنین در طول کل تاریخ، میلیاردها انسان،  با وجود اختیار و امکانی که برای پذیرش جریان زندگی و در پی آن پیوستن به جاودانگی  داشته اند، سعی کرده اند، که از این پویش جدا شوند و در قالب جسمی و ذهنی بمانند و از دعوت طبیعت سرپیچی کرده و برای همیشه متوقف شوند و یخ بزنند، بنظر شما آیا این واقعا درست است و خواست زندگی همین است و باید سرپیچی کرد؟!

پیش از تو خامان دگر، 

در جوش این دیگ زمان

بس بر تپیدند و نشد

درمان نبود الا رضا...

چرا از دعوت به چنین بزمی که در آن با نشاط و جان از میهمان پذیرایی میشود سرپیچی میکنیم و نمیرویم!؟ 

عقل کل که مدیر است و میزبان، از روز آفرینش تا امروز ما را به صد هزار زبان خوانده و دعوتمان کرده، تا اینکه بالاخره از زبان خودمان گفته:

جانا به خرابات آ

تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد

بی صحبت جانانه؟

تحقیقات روشن و کاملا بدیهی نشان میدهد که مغز و قدرت تفکر انسان از روز آفرینش تا به امروز در تمامی ابعاد علی الخصوص در بعد مادی، مدام در حال ترقی و وسیع تر شدن بوده و همزمان با این گسترش قدرت اندیشه، بشر در حال کشف و تغییر در انواع پدیده های بکر از معادلات فیزیکی عالم گرفته تا چشم اندازهای بی بدیل خلقت میباشد که تمام این اکتشافات و تحولات به وسیله ابزار محدود و بسیار کوچکی از درک آگاهی به نام ذهن انجام میشود. در حالی که بشر به خوبی میداند محصول و نتیجه تمام اکتشافات و دانسته هایش در مقابل مجهولاتش بینهایت ریز و کوچک است، به نحوی که تمام اکتشافات و یافته های بشر فقط قالبها و الگوهای بسیار ناچیزی از بینهایت الگویی است  که عقل و خرد کلی، هر لحظه به وسیله آنها زندگی را به کائنات ارائه میدهد. از طرفی دیگر این کشف و پویش ذهنی به واسطه مبتنی بودن به قواعد فیزیکی و مادی بسته و جدا شده از عقل کل، کاملا زوال پذیر است، و به طور کلی تمام دانسته ها و یافته های بشر در صورت اراده عقل کل، فقط در یک لحظه محکوم به فنا میباشد!! بنا بر این به وضوح قابل فهم است که عمده یافته ها و تلاشهای بشر در طی این میلیونها سال در مسیر جدایی از علم اصیل طبیعت و در مسیر ایجاد خلل در وحدت و دور شدن از حقیقت واقع شده است، اما نکته بسیار مهمی که اینجا خودنمایی میکند این است که همین جدایی باعث شناخت و درک وحدت میشود! به عبارتی دیگر یک قطره از قطرات تشکیل دهنده دریا زمانی متوجه وحدت و ژرفای دریا میشود که، جدایی از آن را تجربه کرده باشد! پس این ایجاد اخلال در وحدت طبیعت به وسیله انسان تا امروز و تا لحظه درک حقیقت وحدت جایز بوده است. و از این به بعد این جدایی از وحدت با اختیار و اراده ما باعث بیراهه رفتن و به طور کامل جدا شدنمان از زندگی خواهد شد، که همین رفتار برای انسان آگاه شده از وحدت یعنی جدا شدن از بهشت و رفتن به سوی دوزخ!  حال آنکه واقعا چرا ما از این بهشت دوری میجوییم، چرا وقتی که دید و قدرت ذهنیمان وسیع تر میشود مانند طلسم شدگان از بهشت اصیل و ذاتیمان که ذاتا متعلق به آن هستیم دورتر میشویم؟

یارب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم

ما در تک این دوزخ امشاج خزیده.....

بله، اینجا طلسمی نهاده شده است که با باطل شدن آن تمام دردها و مشکلات بشر تمام خواهد شد.

          راز این طلسم چیست؟

در متن بالا تا حدی روشن شد که به واسطه تغییر مداوم ماهیت اشکال و اجسام هستی،  فقط با نادیده گرفتن زمان یا با کمی سرعت بخشیدن به آن، به راحتی میتوان مجموعه کل کائنات، از ریزترین تا عظیم ترین باشندگان را یک باشنده واحد محسوب کرد. با توجه به پیوسته بودن این تغییر ماهیت و قراردادی بودن عنصر زمان باید گفت وحدت عالم هستی یک حقیقت محض میباشد. بنابراین هر ذره یا عنصر که به چشم فعلی ما جدا از کل پدیدار میشود در حقیقت در تبعیت و رضایت و اطاعت کامل و بی چون چرا از کل و به تعبیری دیگر در رقص و پایکوبی و مستی جوش و خروش کل،  یا در حال تولد در نقشی جدید و یا مرگ در نقشی دیگر میباشد. 

هر ذره که بر بالا می نو شد و پا کوبد

خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد

اگر کمی توجه کنیم میبینیم، هر کدام از ما انسانها نیز در بدو تولد قبل از به دست گرفتن اراده و اختیاری که توسط عقل کل به ما داده شده، به طور کامل محو و تابع این چرخش زندگی هستیم، نه از به دنیا آمدنمان خوشحال شده ایم و نه نگران و ناراحت مرگ آینده مان هستیم. چون به طور غیر هشیارانه و ذاتی خود را در آغوش دریای کل و جزوی از آن میدانیم و امنیت و آرامش ما امنیت و آرامش کل هستی است. عقل ما عقل کل هستی است! تا اینکه ذهن مختار ما شروع به گسترش میکند و کم کم طلسم شدن شروع میشود!  ابتدا اسمی را که روی ما نهاده اند مورد شناسایی و ثبت قرار میدهیم،  خود را به آن اسم میشناسیم، سپس جنسیت خود را در شخصیت خود ثبت میکنیم، نام پدر و مادر، برادر خواهر، تعداد برادر، یا خواهر،رنگ پوست، شهر، شغل پدر، سطح اجتماعی خانواده، سطح اجتماعی شهری، جغرافیای محل زندگی، سطح برخورداری مالی، سطح سواد خانواده، کم کم، وارد مسائل سیاسی و دینی و غیره و غیره میشویم....  که بعضا موارد جدا کننده ما از وحدت کل، به هزاران فاکتور شناسایی میرسد... اما دریغ از یک سوال که اصلا این همه دلیل برای ایجاد جدایی برای چیست که روز به روز و با مدرن تر شدن تمدنهای مادی، تعداد این موارد تمایز نیز بیشتر میشود!؟ و آیا واقعا این همه مورد برای جدا کردن ما از وحدت کلی و بازیابی وحدت، لازم بوده یا نه... البته باید گفت که اینجا قصوری واقع نشده و همه این فرایند تا به امروز خواست و اراده عقل کلی بوده است. چیزی که از این گفتار مد نظر است این است که، به امتداد و موازات بیشتر شدن این مشخصات فردی و نقطه تمایزات ما که موجب توصیف فردی و یا گروهی ما میشود، یک شکاف و فاصله گیری ناروایی هم از مجموعه وحدت کلی رخ میدهد که همین مساله حقیقتا کم کم باعث ایجاد یک طلسم نا خوشایند در زندگی ما میشود! به این ترتیب است که ما در اثر عدم توجه به ندای مداوم ارجعی یا بازگشت که به صورت همیشگی از ریزترین تا عظیم ترین ذرات و موجودات طبیعت به گوشمان میرسد، و عدم توجه به افزایش شکاف و فاصله بین خود و کل، دچار جدابینی و دو گانه بینی خود و کل میشویم که به عبارتی دیگر همین موضوع یعنی طلسم شدن! موضوع مهم و بسیار جالب دیگر اینجاست که این طلسم و دوبینی نیز در اثر غفلت نسلها، از نسلی به نسل دیگر قابل انتقال و تقویت و تکامل است! به طوری که امروزه میبینیم، طلسم در طالع بشر به حدی تکامل یافته که ایجاد و شناسایی تفاوت ها و تکیه بر تمایزاتی مانند  مرزهای قراردادی، شکل پرچم، نوع فرهنگ، منطقه جغرافیایی،  نحوه لباس پوشیدن، لهجه، بازی و ورزش مرسوم هر منطقه، رسومات هر شهر و کشور، حتی دین و آیین هر منطقه باعث ایجاد تفرقه و دسته بندی های بیشمار شده تا جایی که در بسیاری از موارد این دسته بندی ها منجر به تولید و انباشت سلاح های کشتار جمعی و جنگ و نسل کشی میشود...  آیا نیاز نیست کمی به ریشه این مسائل بازنگری شود؟! اگر فقط لحظه ای کوتاه مکث کرده و با دقت و بدون قضاوت و قید و شرط، به فرایند جدایی بشر از عقل کل و وحدت نظری بیاندازیم، به روشنی در میابیم که از روزی که ما اختیار و اراده خدا دادیمان را به کار گرفتیم، و به خواست عقل کل مجاز شدیم برای مشاهده و درک حقیقت وحدت، چند گام کوتاهی از وحدت جدا شویم و فاصله بگیریم، ما لحظه به لحظه شروع به ساختن یک دنیای تقلبی و کاملا دروغین و فانی کردیم و تمام مدت اقدام به تنیدن در پیله ای به نام من قراردادی، کردیم. و قول و قراری را که در وحدتمان با عقل کل داشتیم که رفتن کوتاه و بازگشت هشیارانه بود، به کل فراموش کردیم. وقتی که ما بیشتر از اندازه مجاز قدم به جدایی و فاصله گیری با وحدت میگذاریم، عقل کل یا عقل تمام کائنات به وسیله تمام کائنات اقدام به ایجاد مانع در راه جدایی برای ما میکند تا ما متوجه بیراهه رفتنمان شده و برگردیم، تک تک دردها و ناهنجاریهای موجود از دردهای جسمی گرفته تا استرسها و ناخوشی های روحی و هیجانی، همه و همه برای ما پیامی واحد  به عبارت ((برگرد،یا،ارجعی))  را دارند. اما این برگشت یک برگشت هشیارانه و بی نظیر است، این بازگشت گرفتن هشیاری از تک تک مرز بندیها و دسته بندیهای دنیای دروغینی است که همه ما بلا استثنا برای خود تنیده ایم. یعنی محو شدن و پذیرش و تسلیم در همه دسته های قراردادی و ذهنی که ساخته ایم، و فضا گشایی برای همه بینهایت.... 

پایان دادن به سیر در مسیر جدایی و نا اصل کاری، و بازگشتن با اختیار به اصل کاری و وحدت..

به تعبیری بهتر و واضح تر مردن به من دروغین و در پی آن زنده شدن به هشیاری عقل کل..

مرگ پیش از مرگ یعنی ابطال این طلسم!

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای

زانک مردن اصل بد ناورده‌ای

تا نمیری نیست جان کندن تمام

بی‌کمال نردبان نایی به بام

چون ز صد پایه دو پایه کم بود

بام را کوشنده نامحرم بود

چون رسن یک گز ز صد گز کم بود

آب اندر دلو از چه کی رود

غرق این کشتی نیابی ای امیر

تا بننهی اندرو من الاخیر

من آخر اصل دان کو طارقست

کشتی وسواس و غی را غارقست

آفتاب گنبد ازرق شود

کشتی هش چونک مستغرق شود

چون نمردی گشت جان کندن دراز

مات شو در صبح ای شمع طراز

تا نگشتند اختران ما نهان

دانک پنهانست خورشید جهان

گرز بر خود زن منی در هم شکن

زانک پنبهٔ گوش آمد چشم تن

گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی

عکس تست اندر فعالم این منی

عکس خود در صورت من دیده‌ای

در قتال خویش بر جوشیده‌ای

هم‌چو آن شیری که در چه شد فرو

عکس خود را خصم خود پنداشت او

نفی ضد هست باشد بی‌شکی

تا ز ضد ضد را بدانی اندکی

این زمان جز نفی ضد اعلام نیست

اندرین نشات دمی بی‌دام نیست

بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب

مرگ را بگزین و بر دران حجاب

نه چنان مرگی که در گوری روی

مرگ تبدیلی که در نوری روی

مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد

رومیی شد صبغت زنگی سترد

خاک زر شد هیات خاکی نماند

غم فرج شد خار غمناکی نماند

مصطفی زین گفت کای اسرارجو

مرده را خواهی که بینی زنده تو

می‌رود چون زندگان بر خاکدان

مرده و جانش شده بر آسمان

جانش را این دم به بالا مسکنیست

گر بمیرد روح او را نقل نیست

زانک پیش از مرگ او کردست نقل

این بمردن فهم آید نه به عقل

نقل باشد نه چو نقل جان عام

هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام

هرکه خواهد که ببیند بر زمین

مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین

مر ابوبکر تقی را گو ببین

شد ز صدیقی امیرالمحشرین

اندرین نشات نگر صدیق را

تا به حشر افزون کنی تصدیق را

پس محمد صد قیامت بود نقد

زانک حل شد در فنای حل و عقد

زادهٔ ثانیست احمد در جهان

صد قیامت بود او اندر عیان

زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند

ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال می‌گفتی بسی

که ز محشر حشر را پرسید کسی

بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام

رمز موتوا قبل موت یا کرام

هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت

زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین

دیدن هر چیز را شرطست این

تا نگردی او ندانی‌اش تمام

خواه آن انوار باشد یا ظلام

عقل گردی عقل را دانی کمال

عشق گردی عشق را دانی ذبال

گفتمی برهان این دعوی مبین

گر بدی ادراک اندر خورد این

هست انجیر این طرف بسیار و خوار

گر رسد مرغی قنق انجیرخوار

در همه عالم اگر مرد و زنند

دم به دم در نزع و اندر مردنند

آن سخنشان را وصیتها شمر

که پدر گوید در آن دم با پسر

تا بروید عبرت و رحمت بدین

تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین

تو بدان نیت نگر در اقربا

تا ز نزع او بسوزد دل ترا

کل آت آت آن را نقد دان

دوست را در نزع و اندر فقد دان

وز غرضها زین نظر گردد حجاب

این غرضها را برون افکن ز جیب

ور نیاری خشک بر عجزی مه‌ایست

دانک با عاجز گزیده معجزیست

عجز زنجیریست زنجیرت نهاد

چشم در زنجیرنه باید گشاد

پس تضرع کن کای هادی زیست

باز بودم بسته گشتم این ز چیست

سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم

که لفی خسرم ز قهرت دم به دم

از نصیحتهای تو کر بوده‌ام

بت‌شکن دعوی و بت‌گر بوده‌ام

یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ

مرگ مانند خزان تو اصل برگ

سالها این مرگ طبلک می‌زند

گوش تو بیگاه جنبش می‌کند

گوید اندر نزع از جان آه مرگ

این زمان کردت ز خود آگاه مرگ

این گلوی مرگ از نعره گرفت

طبل او بشکافت از ضرب شگفت

در دقایق خویش را در بافتی

رمز مردن این زمان در یافتی

tablighat...
ما را در سایت tablighat دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agahya بازدید : 122 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 22:37